زمستان سردي بود برف و باران.
كلاغ بيچاره نگران گرسنگي جوجه هاش.
هرجا رفت غذايي نيافت.
از گوشت تن خود ميكند و به جوجه هاش ميداد.
تا زمستان گذشت و كلاغ مرد.
جوجه هاش گفتن:خوب شد مرد.
خسته شديم از اين غذاي تكراري.
آري اين است حقيقت تلخ زندگي...!
نظرات شما عزیزان:
haleh
ساعت2:14---5 شهريور 1391
Salam.are kheyli talkh ast ke pedar va madaraneman ra miranjanim.man khodam ye farzandam va kheyli vagta onaro miranjunam va baadesh pashimun misham.omkdvaram va motmaenam ona mano mibakhshan ba in hameh ranjundan.mamnun az matlabet.
|